پنجره
با صداي آرام مادر، که طنين سالهاي خستگي است، نامخود را مي شنوم. از پله به زير مي آيم و چشمم بر تودۀ اثاث پيچيده ثابت مي ماند.اثاث در کارتنهاي جداگانه براي حمل آماده هستند. صدا در اتاق خالي مي پيچد، همه چيز براي رفتن و نقل مکان آماده است. تا دقايقي ديگر بايد از اين خانه برويم. خانه اي که خاطرات کودکيم را در خود نهان دارد. با افسوس به اين منظره نگاه مي کنم و ميگويم (کجا رفتند آن روزهاي خوب، روزهاي سادگي و يکرنگي؟ کجا رفتند آن لبخندهاي صميمي و آن شيطنتهاي کودکانه؟ آيا پس از من دختري شبها بر روي اين بام بيدار، نشسته ستارهها را شماره خواهد کرد؟ آيا پس از من دختري براي کبوتر پيري که به انتظار دانه هر روز روي آنتن مي نشيند دانه خواهد ريخت؟ آيا پس از من کسي براي گربۀ عليل همسايه دلسوزي خواهد کرد؟) اشکي که بر گونه هايم مي غلتيد، پرواي نهان شدن نداشت.