بامداد سرنوشت
رمان بامداد سرنوشت اثر نسرين بناني
بخشي از رمان بامداد سرنوشت :
پدربزرگم سرشناس بود . در بازار حاج صادق ميگفتند صد تا از دهانشان بيرون ميريخت روي اسمش قسم ميخوردند و همه دست بوسش بودند . پولش از پارو بالا مي رفت . بي حد داشت و بي حساب خرج ميکرد . به گفته ي پدرم هر مراسم مذهبي که د رسال بود در خانه ي حاج صادق باز بود و خانه از جمعيت پر ميشد . غذاي مفصلي پخت ميکرد و لقب غلام ابا عبدا . . . را گرفته بود . گاهي وقتها هم فقط خرج ميداد و جمعيت دو پشته قابلمه به دست جلوي در باغ جمع ميشدند . پدرم ميگفت ظرفها را برادرم مسعود ميگرفت و بمن ميداد و من بايد به آشپز ميسپردم . او هم پر از برنج ميکرد و به يک ملاقه فسنجان را با روغن حيواني روي آن ميريخت آخر آقاجون فسنجان را شاه خورشت ها ميدانست و خلاصه در آخر من يک نصفه نان سنگک رويش ميگذاشتم و باز به مسعود ميدادم .